صنوبر



گفتم برای ناهار وقت دارم ببینیم همو
گفت پس من صبح میرم کتاب میخرم و میام!
حالا یه سطحی از راحت بودن هم هست که منم!!
یعنی میدونم که فردا برای ناهار قراره تنها نباشم؛ و شب به جای اینکه بخشی از کارهای فردامو انجام بدم، نشستم پفیلا میخورم، به اتفاقات امروز فکر میکنم و امیدوارم دوستم فردا زودتر از ساعت ده نرسه!
چرا؟ چون من تازه ساعت ده میخوام برم خرید!! و اگه زود برسه نه تنها که باید باهام بیاد خرید، بلکه مجبور میشه موقع سبزی پاک کردن و غذا پختن و ظرف شستن و جمع و جور کردن خونه، اصطلاحا تماشا! و عملا بهم کمک کنه!! و نه تنها خودش، که همه هم این رو میدونن :))


.مهم ترین بخش امروزم هم اونجایی بود که گفتم: برای من اینکه شما چجوری فکر میکنین، چی میگین، چیکار میکنید و رفتارتون چیه، از اینکه شما چی دارین، کجا زندگی میکنین، با کی میرید و میایید و موقعیتتون چیه، مهم تره!
خیلی مهمتره
خیلی خیلی مهمتر.


دقیقا همون روز، درحالی که هی سر میخوردم و بخاطر لحظه ی سوار شدنم کلی خنده توی وجودم بود، با یه همسفری هم کلام شدم و در نهایت گفت صداتون چقدر قشنگ و تاثیر گذاره!
ببینید چقدر قشنگه که آدما از هم به زیبایی تعریف میکنن؛ به خدا دلم میخواست توی اون لحظه، از ذوق!!! پنجره رو باز کنم و پَر بزنم!
به خودشم قبل از تشکر کردن، همینو گفتم!! :))  


این وسط دارم به اینکه من واقعا چجوری میتونم ذره ای از تمام لطف و موهبتهای خداوند رو جبران کنم، فکر میکنم!
طبق برنامه ای که برای زندگیم دارم، تجربه های این روزهامو باید دوسال دیگه بدست میاوردم؛ اونم با کلی بدو بدو و خواهش و تمنا! نه اینجوری که با کلی تشکر و قدردانی دعوت بشم. آسوده، دربست و صاف صاف راه برم. و آخرش هم بااحترام هرچه تمام تر، بدرقه بشم!
خلاصه که نمیدونم چطور میتونم جبران کنم؛ برای خدا، برای آدمهای خوبی که سر راهم قرار داد تا در کنارشون بیشتر یاد بگیرم و خوشحالی بسازم و تجربه بدست بیارم و رشد کنم.

(خدایا در ادامه ی ابراز حس و حالم، آهنگ از تو ممنونم امیرعباس گلاب رو گوش بده لطفا =)) )


از خستگی زودتر اومدم خونه که بخوابم و شب بتونم بیدار بمونم و امتحان فردامو بخونم؛ پدرم گفت میخوای بخوابی؟ گفتم آره. گفت پس قبلش یه سالادم برای من درست کن!!
همینطور که کاهو رو میشستم فکر میکردم - قبلا از راه میرسیدم میگفت چایی! میگفت قهوه! چقدر سلیقه ش تغییر کرده!!- که گفت واقعا میخوای بخوابی؟
گفتم آره واقعا؛ چهره م خسته نیست؟
گفت نه! اگه نمیخوابی برامون لازانیا ام درست کن!!
-زیر پتو غلت میخورم و به این فکر میکنم که به نظرم بهتر بود بجای صحبت کردن در مورد لازانیا، ترجیح بدم همونجا خودمو به خواب بزنم و الان به این چیزا فکر نکنم!


گفت سعی کن زیاد بهشون فکر نکنی چون این تازه اولشه!
و در ادامه ش پرسید: شوکه شدی؟
گفتم نه؛ غمگین شدم و این حجم از فقر در آگاهی رو درک نمیکنم
گفت همینه که هست؛ یه قدم میری جلو، دو قدم ام باید بیای عقب!!
بعد از خاطراتش تعریف کرد. گفت سال اول کارم که همسن تو بودم، یه مورد اینجوری داشتم که آخرشم نتونستم ثابت کنم حق با منه!
و تاکید کرد: سعی کن توو خودت نریزی
گفتم امشب که میرسم خونه، گریه میکنم
گفت سعی کن عادت کنی
گفتم بالاخره عادت میکنم.
خندید و گفت <<آفرین!>>


چیزی که الان اعصابم رو آروم میکنه اینه که به حرف کودک لجباز و احساساتی وجودم گوش بدم و پنجره رو باز کنم و مانتو رو پرت کنم بیرون!! اما بالغ منطقی وجودم میگه نفس عمیق بکش و بهش فکر نکن. اهمیتی نداره. چشماتو ببند و نفس عمیق بکش!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شاتل هوایی در سیاره منظومه شمسی مجموعه گرافیکی آرت اند دیزاین درسی+تیزهوشان+دهم و یازدهم+کنکور Heather ميراکلس شگفت‌انگيز فلدسپات Rasul ... دریا کامپیوتر